ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
تا حالا بیمارستان نرفته بودم. اما برای اولین بار رفتم و بیش از پنج ساعت در جایی بودم که تا به حال یا از داخل تلویزیون، سریالها و فیلمها دیده بودمش یا از کسی شنیده بودم. در اون پنج ساعت تقریبا خیلی چیزهایی دیدم که فوقالعاده بود. هم خوشحالکننده و هم ناراحتکننده که البته باید اتفاقهای حاشیهای رو هم بهش اضافه کنم. من منتظر بودم تا بیمار من از اتاق عمل جراحی بیرون بیاد. خیلی فرصت داشتم و به خاطر اطلاعات کاملی که قبل از آغاز عمل جراحی پرستار به من داده بود کاملا میدونستم که تا کی میتونم برم همه جای بیمارستان رو بررسی کنم تا حس کنجکاوی من ارضا بشه. اولین چیزی که خیلی برام جالب بود حضور دو مامور پلیس در کنار بخش پذیرش در اورژانش بیمارستان بود. یا وقتی کنار یک همراه بیمار نشسته بودم در اوج حرف زدنهامون وقتی بیمارش از اتاق جراحی بیرون اومد چنان از خود بیخود شد که اصلا فراموش کرد به من نگاه کنه و به سرعت بلند شد و رفت که البته این رفتار کاملا طبیعی بود اما من خیلی تعجب کردم چون دقیقا به حساسترین بخش صحبتهامون رسیده بودیم. یا وقتی یک بانو که تازه مادر شده بود از اتاق جراحی اومد بیرون، همسر اون خانم آنقدر از تولد اولین فرزندش و سلامتی همسرش ذوق زده شده بود که تا چند دقیقه فقط لبخند به لب داشت و به همه میخندید. بغض، خوشحالی، حرکت سریع آدمها، انتظار و حتی استرس تو بیمارستان موج میزد. اما من حالا خوشحالم که بیمار من هم بعد از ساعتها عمل جراحی به سلامت از اتاق ورود ممنوع خارج شد تا امید و عشق در خانه ما باز هم موج بزند تا من باز به آسمان نگاه کنم و بگویم خدایا شکر که به همه بیمارهایت شفا اعطا میکنی.
منبع :